یک فنجان چای برای جشن برگشتن دوچرخه جان!
به گزارش وبلاگ ساعتچی، روی بخش دوچرخه در سایت خبرنگاران آنلاین کلیک کردم و با مطالبی تازه روبرو شدم؛ خودش بود! دوچرخه! دوچرخه دوباره برگشته بود!
به گزارش وبلاگ ساعتچی، دیروز در اینترنت دنبال خواب و بیدار می گشتم. البته سریالش قدیمی شده؛ می دانم! اما گاهی قدیمی ها بهترند. یک جورهایی انگار نه فقط تو آن ها را بلکه قدیمی ها هم تو را بهتر می شناسند. انگار به قدیمی ها راحت تر می گردد اعتماد کرد.
همان طور که در اینترنت می چرخیدم، موس لپ تاپم رفت روی یکی از صفحات علامت گذاری شده و قاب سفید کوچکی کنارش ظاهر شد که در آن نوشته بود: دور نو انتشار هفته نامه دوچرخه - وبلاگ ساعتچی.
مدت ها بود که دیگر به این صفحه سر نمی زدم؛ چون دوچرخه نه چاپی، نه مجازی و نه به هیچ شکل دیگری منتشر نمی شد. با این وجود، نمی دانم چه شد که دوباره روی آن کلیک کردم. شاید دلم می خواست به مطالب قدیمی اش سری بزنم؛ شاید منتظر بودم بلکه یکی دو متن نو منتشر شده باشد و یا...
از ته دل می ترسیدم مبادا در آن جا نوشته باشند: آی نوجوان ها! دوچرخه، دیگر هیچ وقتِ هیچ وقت چاپ نمی گردد. خیالتان راحت! بروید دنبال کار و زندگی تان!
روی بخش دوچرخه در سایت وبلاگ ساعتچی آنلاین کلیک کردم و با مطالبی نو روبرو شدم؛ خودش بود! دوچرخه! دوچرخه دوباره برگشته بود!
فریاد کشیدم، به هوا پریدم، شاد شدم؛ شاد شاد! حتی آن روز که نتایج کنکور آمد و موفقیت خودم را دیدم، به هوا پریدم و توی دلم احساس شادی کردم؛ اما بعد از لحظاتی سر جایم نشستم. ولی خبر برگشتن دوچرخه فرق داشت. دوچرخه رتبه کنکور نبود که چندماه فکر آدمی را به خود مشغول کند و بعد فراموش گردد. دوچرخه دوستی قدیمی است. ازآن قدیمی ها که نه فقط تو او را، بلکه او هم تو را می شناسد. از آن قدیمی ها که بخشی از هویت تو شده اند و تو بدون او، دیگر این آدم نیستی. از آن قدیمی ها که می گردد راحت به آن اعتماد کرد. از آن هایی که دیگر مثل و مانندش پیدا نمی گردد!
نمی دانی دوچرخه! این مدت که تو نبودی، گاهی به نوشته هایم نگاه می کردم و به خودم می گفتم این نوشته ها چرا بیش ترشان یک جوری اند؟ قشنگ اند، نه این که قشنگ نباشند، اما یک جوری اند. انگار مال من نیستند و بعد یادم می آمد که وقتی برای تو می نوشتم، چه قدر کلمه ها راحت تر می آمدند.
به نقاشی هایم فکر می کردم که از وقتی نام کنکور آمد، دیدم انگار حس و حال نقاشی کشیدن از وجودم پر کشید. خدا می داند که چند وقت است دیگر یک دلِ سیر، نقاشی نکشیده ام. آن وقت به یاد می آوردم که دیگر تو نیستی که برای مخاطبانت دنبال ایده بگردم و نقاشی بکشم. یادم هست که نقاشی هایم را بیش تر از بقیه کارهایم دوست داشتی.
و حتی یادم هست که دلم برای خود خودت هم تنگ می شد. این که دوچرخه جایی بود که هر هفته برای فرار از شلوغی های جهان می رفتم سراغش. جایی که نوشته هایش و تصاویرش سهل و ممتنع بودند. متن هایش آسان بود؛ اما هر جایی نمی توانستی مثل آن را پیدا کنی. گاهی وقت ها به شماره های قدیمی ات سر می زدم و بعضی صفحه های آن را می خواندم. ولی دلم دوچرخه نو می خواست؛ دوچرخه تازه!
حالا تو دوباره این جایی و من می توانم باز هم برایت ایمیل های رنگی رنگی بفرستم. درست است که دیگر مطابق عمر شناسنامه ای ام، مدتی است دوره نوجوانی را رد نموده ام، اما هنوز با قدرت به خودم می گویم که من یک نوجوانم!
وای که چه قدر حالم خوب است! یک استکان چای منتظر من است؛ برای جشن برگشتن دوچرخه. از همین جا، گرمای آن را به شما تقدیم می کنم!
متن و تصویرگری-حدیث گرجی، 19 ساله از تهران
منبع: همشهری آنلاین